زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
من کوفه را چون مردگان بیدرد دیدم نـامـردهـاشان را بـه شکل مـرد دیـدم ایـن نـاسپاسان جمـله اشبـاحالرجالاند خصم رسـول و حیـدر و قـرآن و آلند اینان به آن دستی که با من عهد بستند عهـد مـن و فـرق مـرا با هم شکـستند تـنهـا نـه در کـوفـه مـرا آواره کردنـد قـلـبـم دریـدنـد و لـبـم را پـاره کردنـد این شهر را پیوسته نامردی به من بود این قوم تنها مردشان یک پیر زن بود مـن جـاننـثـار عـتـرت خـیـرالانـامـم صـیـد بـهخـون غـلـتـیـدۀ بـالای بـامـم وقتی که خود را از عطش بیتاب دیدم عکس لب خـشک تـو را در آب دیدم در موج خون دریای «لا» را دیدم امروز از بـام کـوفـه کـربلا را دیـدم امـروز انگـار مـیبـیـنـم جــراحـات تـنـت را خونین به چنگ گـرگها، پیـراهنت را انـگــار مـیبـیـنـم گُــلان پـرپـرت را پاشـیده از هم عضو عضو اکـبرت را انگار میبـیـنم که بعد از قـتـل یـاران هم تیـرباران میشوی هم سنگباران انـگـار مـیبـیــنم ذبـیـح کـوچکـت را زخـم گـلـوی شیـرخـواره کـودکت را انـگـار میبـیـنم که با اشـک دو دیـده داری به روی دست خود دستِ بریده انگـار بـیـنـم غـرق خـون آئیـنهات را جای سُـم اسـبان و زخـم سـیـنـهات را انگار میبـینم که شـمر آید بـه گـودال انگار میبینم زدی در خون پر و بال انـگـار دیـدم جـان شـیـریـنت فـدا شـد زهرا نگه کرد و سرت از تن جدا شد من بهـترین مهـمان شهـر کوفـه هستم مهـمـان قـصابـان شهـر کـوفـه هـستم لبتـشنـه از پیکـر جـدا گردد سر من آویــزه گـردد بــر قــنـاره پـیـکـر من تـنهـا نـه ایـن نامـرد مردم میکُـشـندم در کـوچههای شهـر کوفه میکِـشـندم میثم! شرار از نظم جانسوزت فشاندی بس کن که دلها را به بحر خون نشاندی |